چرا همینطور که دارم پیرتر می شم از جنبه هایی زیادی سنگ دل،خشن و بی رحم می شم و در نقاط کمی خیلی خیلی رئوف تر؟ چرا دنیا دیگه کمتر اذیتم می کنه؟ شاید چون بیشتر شناختمش؟ شاید نه، دارم بیشتر کسبش می کنم و زمینی می شم؟ شاید هم این عروس هزار چهره، منو غصب کرده و نفهمیدم؟ چرا هر وقت دردسر نیست، خودم دنبالش می رم؟ فکرش سوسو می زنه، باور نمی کنم این بیوه ی هزاران رنگ رهام کنه. از برنامه هاش و آدم هایی که سر راهم گذاشته .... چرا نمی گذاره فکری به ذهنم برسه، عملیش می کنه؟ چرا فکرهای راحتی و ... را نداد و عملی نمی کنه؟ همون فکرهایی که دیگه به خنده می اندازنم. تفکری که اگر بیانش کنم از طرف همه ,وقتی,فکر,کنم,قلب,سنگی,داشتن,نیست؟ ...ادامه مطلب