وقتی فکر می کنم قلب سنگی داشتن بد نیست....؟

ساخت وبلاگ
چرا همینطور که دارم پیرتر می شم از جنبه هایی زیادی سنگ دل،خشن  و بی رحم می شم و در نقاط کمی خیلی خیلی رئوف تر؟  

چرا دنیا دیگه کمتر اذیتم می کنه؟ شاید چون بیشتر شناختمش؟  

شاید نه، دارم بیشتر کسبش می کنم و زمینی می شم؟ 

شاید هم این عروس هزار چهره، منو غصب کرده و نفهمیدم؟  

چرا هر وقت دردسر نیست، خودم  دنبالش می رم؟  

فکرش سوسو می زنه، باور نمی کنم این بیوه ی هزاران رنگ رهام کنه. از برنامه هاش و آدم هایی که سر راهم گذاشته .... چرا نمی گذاره فکری به ذهنم برسه، عملیش می کنه؟ 

چرا فکرهای راحتی و ... را نداد و عملی نمی کنه؟ همون فکرهایی که دیگه به خنده می اندازنم. تفکری که اگر بیانش کنم از طرف همه به یاس و ناامیدی و ... متهم می شم یا مسخره ...؟ و متاسفانه نمی فهمند که خودشون چقدر دلخوشند... 

اوس کریم این مخلوقت را در جایی که محل زجر و سختی است خلق کردی. پس قسم به شان تویی که عظیمی اون جهان را متضاد با این جهانت می خوام، خودت می دونی ترسوهستم ولی پر رو ، پس می خواهمش.  

....

از اینکه هیولایی به این سبک ساخته می شه، ترسان هستم... ولی می دونی که فهمم همین قدره.  

به خدایی خودت نگذار باعث آزار کمترین مخلوقت بشم. فقط تو می تونی سدی بر هر بدی بسازی. 

از اینکه به سمت بی رحمانه ترین احساس ها یعنی  کوچیک دیدن دنیایت پیش می روم و جسمی سنگی  

را حمل می کنم، ترسانم. زیرا می دونم هر فرازی فرودی داره. اشوه اش هیچ ولی دسیسه هایش را.... 

فقط جریانهای زلال اشکه... که باعث می شه تنها نباشم و احساست کنم.  

در هیچ لحظه ای تنهام نگذار .... 

به خدایی خودت قسم ....  

... می نویسم و به تو تکیه می کنم، کمی استوارتر از کوه ها دوباره چشم می بندم

 و دلخوشم که برای این کفر پیشه نیز هستی 

و هستی چون به تو می اندیشم 

باش چون نمی دانم به کدام سو می روم 

قسم به ابدیت و ازلیتت همیشه در این تکه سنگ جاری باش   

جاری همچون نهر کوثر 

چرا که چاه کوفه در آشوب اختلافها و جنگهای فتنه گرفتارست 

مرا چه به کوفه رفتن و چاه یافتن 

مرا چه به نهر دجله و فرات ؟  طاقت تشنگی و عطش ندارم 

مرا به سجده های بسیار و گنج علم کاری نیست 

از تبعیدها و زندان ها گریزانم و لی از گرمای زیاد سرداب عشق را جویانم

اما ترسانم از یافتنش و در خود نمی بینم که مطهر باشم. 

زیرا کفر پیشگان آلوده ی ناپاکیهایند و رانده شده از درگاه  

هستم و منتظرم در این فضای بلبلان خوش صدا و گل های خوش سیما 

در این باغهای بیشمار و وسیع ... در عوض بیابان دلم مملو است از خارهای تشنه 

عطش در این بیابان سنگ شده است و سنگین. دیگر روح جریان را نمی شناسد  

دلخوشم به نمایش هایت و آنچه مرا  یا همان احساسی که در اطراف این سنگ بیابانی  جریان دارد

همان بینش دیدن طرح های بی نمونه  که تو خلق می کنی و بس. 

مرا با خود ببر به جایی که جریان  تو باشد و بس. ولی تو ....

می دانم خستگی را از من گرفته ای، نیرویی در وجودم خلق شده که حکایت از آزمایشی است سهمگین 

و سهمگین.

مرا با خود ببر ... بحق آنچه که می ستایی و می خوانی 

مرا با خود ببر 

....

+ نوشته شده در  جمعه شانزدهم تیر ۱۳۹۶ساعت 19:29  توسط مهر  | 
عیاران مهر...
ما را در سایت عیاران مهر دنبال می کنید

برچسب : وقتی,فکر,کنم,قلب,سنگی,داشتن,نیست؟, نویسنده : aiiaranemehro بازدید : 158 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 11:46